تراوشات ذهن پریشان من . . .

 

ساعت ها زیر دوش می نشینی


و به کاشی های حمام خیره می شوی . . .


غذایت را سرد میـخــوری


نــاهـار را نصـفه شب


صـبحــانـه را شـــام !!!


لباس هایت دیگر به تــو نمی آیند


همه را قیـچـی مـی زنـی  . . . !!


ساعتها به یک آهنگ  تکراری گوش می کنی !!


شبها علامت  سوالهای  ذهنت را می شمری ،


تـا خوابت ببرد  . . . !


تنهایی از تو آدمی می سازد ،


که دیگر شبیه آدم نیست  . . . . . . . . . .!!!

 

 

                                          ( for me )
 

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت20:6توسط Atieh Zahir | |

 

هیچ گاه باور نکردی حقیقت بودنم را . . .



همیشه هست هایم در سایه گاهی پنهان بود . . .



نخواستی که خودم باشم . . . !!!



خواستی باشم


اما آن که تو می خواستی . . .



دیگری را


و نه من را . . .



ای کاش


باور میکردی حقیقتم را  . . .



تا دنیا را برایت دگرگون میکردم . . . . . . . . . !

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت20:2توسط Atieh Zahir | |

 

کهنـــه فروش


تو کوچمون داد میزد :


کهــنه میخریم



وسایل شِکسته میخرریم . . .!!



بی اختیار داد زدم :


قلب شِکسته هم میخَری . . . !؟



گفت:


اگر ارزش داشت که


نمیشکَستنش . . . . . . !!!

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:58توسط Atieh Zahir | |

 

آشنـاهــا می آیــند . . .


بــا تــو آشنـا می شونـد


دستت را به دوستی می فشارند


بــا تــو آشناتــر میشوند


خـــودمـــانی تـــر . . .


آشنـاهــا بـا دوستان تــو آشنـا میشونـد


با نزدیکترین دوستان تو آشناتر می شوند


خـــودمـــانی تـــر . . .


نزدیکترین دوستت را به آغوش میفشارند


آشناها ، غــریبه میشوند . . . !!


دست  تــو را بــرایِ بــار  آخــر می فشارند


بــا نـــزدیکتــریـن دوسـت  تـــو


بــــرای  هـمیشـه مــی رونــــد . . . . . !!!

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:52توسط Atieh Zahir | |

 

یه رابطه

 

از اونجایی خراب میشه که


توناراحتش کنی


و یکی دیگه آرومش . . . !!!

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:48توسط Atieh Zahir | |

 

خدایــــــــــــــا ...

جـــای ســـوره ای بــه نـــام" عشــق"

در قرآنـــت خالیســـت...


کـــه اینگونــــه آغـــاز گــــردد :

و قســـم بـــه روزی کـــه قلبـــت را می شکننـــد،


و جـــز خدایــــت


مرهمـــی نخواهـــی یافــــت ...

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:44توسط Atieh Zahir | |

 

من همیشــــــه میخندم . . .


تا کسی نفهمــــــــه چقدر عاشقم


تا کسی نفهمـــــــه دلم


واسه شنیدن صدای کسی تنگ شده


که یه روزی عاشقــم کرد و


حالا . . .


مدتها منو از شنیدن صداش محرووم کرده . . .


میخندم . . .


تا کسی نگه چقدر تو ساده ای , خاک برسرت که هنوز منتظری . . .


باصدای بلند میخنــــــدم . . .


به ســــــادگی خودم


به یاد همه شبهـــــــایی که


گریه هاتو من ارووم میکردم . . .


با صدای بلند به حال غریب خــــــودم میخندم


چون نمیخوام کسی به گریـــــــه هام بخنده . . .

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:16توسط Atieh Zahir | |

 

درد دارد

وقــتـی می رود

و هـمه می گــویـند :


دوستـت نــداشـت ...

و تــو نمـی تــوانـی بـه هـمه ثــابـت كــنی

كه هــرشـب

بــا عـاشـقانـه هــایـش


خـــوابت می كـــرد . . . !!

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:9توسط Atieh Zahir | |

 

تمـــام لحــظات  بــودنـت را

تــرس  رفـتـنت

از من گــــرفــت . . . !!

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:5توسط Atieh Zahir | |

 


می سپارمت به خدا ...


خدایی که هیچوقت تو را به من نسپرد ...
 

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت18:58توسط Atieh Zahir | |

 

تمام داراییم را


در چمدانم می ریزم



و درش را محکم می بندم,



مبادا که به غارت ببرند آرزوهای محال شده را . . .



می روم . . .


دور 


گم


ناپیدا . . .



جایی که هیچکس نباشد


حتی خودم  . . . .!

 

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت18:52توسط Atieh Zahir | |

 

تــ و را هَـ رگز آرزو نخواهَـ م كرد. . .


هَـ رگز !


چون مَحال میشوی


مثلِ همه ی ارزوهایـَم !. . .

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت18:47توسط Atieh Zahir | |

 

دیشب خدا را دیدم گریه میکرد

من هم با او گریستم...


هر دو یک درد مشترک داشتیم

 

.

.
.


آدم ها……

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:20توسط Atieh Zahir | |

 

ادمک اخر دنیاست بخند


ادمک مرگ همینجاست بخند...


دست خطی که تو را عاشق کرد


شوخی کاغذی ماست بخند...


ادمک خل نشوی گریه کنی


کل دنیا یه سرابست بخند...


ان خدایی که بزرگش خواندی...


به خدا مث تو تنهاست بخند


....♥

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:16توسط Atieh Zahir | |

 

چشمانم غرق در اشکهایم شده ...


دیگر گذشت ،


تو کار خودت را کردی ،


دلم را شکستی و رفتی ...


همه چیز گذشت و تمام شد ،


این رویاهای من با تو بود که تباه شد ...


انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ،


انگار دیگر دنیای من بن بست شده ،


راهی ندارم برای فرار از غمهایم ...


این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم . . . . .


کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،


دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ....


دیگرگذشت ،

حالا تو نیستی و من جا مانده ام ،


تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ،


تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام....


فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ....


هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،


اگر از تنهایی بمیرم هم


دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم....


دیگر بس است ،


تا کی باید دلم را بدهم و


شکسته پس بگیرم . . . .؟!


تا کی باید برای این و آن بمیرم . . . !؟


دیگر بس است

 

 . . . . .

+نوشته شده در چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:53توسط Atieh Zahir | |

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 26 صفحه بعد